۱۹.

ساخت وبلاگ
اولای محرم بود که خواب دیدم غذای نذری درست کردم، از خواب که بیدار شدم به مجتبی گفتم خوابمو و ازش خواستم یه غذایی بپزم و نذری بدم، هم برای سلامتی بچه ها و عاقبت بخیریشون و هم برای کسب و کار خودش، مجتبی هم قبول کرد خداروشکر. استانبولی یا همون لوبیاپلو درست کردم. خورشتش رو خودم شب قبل آماده کردم و برنجا رو خیس کردم، صبح زود مادر و مادرشوهرم اومدن و با کمک هم برنج رو صاف کردیم و دم گذاشتیم. تقریبا صد تا ظرف غذا شد و واقعا برکت داشت. هم به فامیلای خودم و مجتبی دادیم، هم همسایه ها و هم به کارگرایی که سر چهارراه منتظر کارفرمان. همه هم گفتن خیلی خوشمزه شده بوده خداروشکر. بعضی ها هم فک کرده بودن آشپز پخته:) خداروشکر خیلی خوب بود و مجتبی ازم تشکر کرد...خبر دیگه اینکه یه شومیز لمه مشکی که پارسال برای خودم برش زده بودم و ندوخته ولش کرده بودم، دوختم‌؛ رفتم خونه ی مامانم و با چرخ خیاطیش دوختم و پوشیدم. یه پیرهن مشکی هم که از ماه رمضون داده بودم به خیاط تا برام بدوزه، بالاخره تحویل گرفتم و خیلی از دوختش راضی بودم.»» خداروشکر... برای همه چیز»» خدایا خودت غمهای روی دل مادرم رو هموار کن...»» ان شاء الله آخر این هفته خواهرم میاد ایران، سه هفته ست که ندیدمش و دلم براش تنگ شده. به مجتبی میگم خیلی خواهرمو دوسش دارم حتی اگه خواهرم نبود بازم همین اندازه دوسش میداشتم چون واقعا صبور و بااخلاقه. خدا برام نگهش داره. ۱۹....
ما را در سایت ۱۹. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarzamin-e-maryam بازدید : 28 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 16:02

مراسم خواستگاری و بله برون داداشم تموم شد و خدارو شکر همه چی عالی بود. هم پذیرایی هم لباسامون. از اون لباس ستی هم که من و خواهرم باهم دوختیم و پوشیدیم توی خواستگاری، خیلی تعریف شنیدیم و مهمونا پسندیده بودن. از آرایشگاه مون هم چند نفر آدرس پرسیدن از ما و میگفتن تمیز و مرتب بوده میکاپ و شینیونمون... خداروشکر. خلاصه که بالاخره من و خواهرمم خواهرشوهر شدیم ولی خدا میدونه که چقدر زنداداش رو دوست داریم و بهترین هارو براش میخوایم... الهی ک همه جوونا خوشبخت و عاقبت بخیر بشن، داداش و زن داداش منم همینطور. خبر بعدی اینکه محمدرضا رو از پوشک گرفتم و خیلی خوب یاد گرفته خودشو کنترل کنه... بیشتر از یه ماه میشه که پوشکش نکردم حتی توی مراسمای داداشم و خونه مامانم و هر جای دیگه... و دو بسته کامل از پوشکای محمدرضا مونده :) مهدی همچنان توی مستقل غذا خوردن تنبلی میکنه و بعضی وقتا مجبورم خودم غذاشو بدم. امیدوارم کم کم این هدفم به طور کامل اجرایی بشه. زندگی همچنان بالا و پایینی هاشو داره نشونم میده و من همچنان دارم صبر و تحمل میکنم و به روی خودم نمیارم. امیدوارم خدا دل همه بنده هاشو آروم کنه، دل من رو هم. ۱۹....
ما را در سایت ۱۹. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarzamin-e-maryam بازدید : 29 تاريخ : يکشنبه 8 مرداد 1402 ساعت: 15:06

چند روز پیش هوس قرمه سبزی کردم. چن بار ب مجتبی گفته بودم برامون سبزی آماده بخره ولی نخریده بود. منم رفتم یه کیلو سبزی قرمه سبزی خریدم و پاک کردم و شستم. بعدازظهر که خواستم دستگاه سبزی خردکن رو از توی کاببنت بردارم، دستم خورد به پارچ آبمیوه گیری که جلوی سبزی خردکن بود... و پارچ شکست... ازون روز سعی کردم که خیلی ناراحت نباشم بخاطر شکستن پارچ ولی واقعا خیلی بد شد.... عین همون مارک از کجا بخرم فقط پارچ شو؟! از مارکای ایرانی هم نیست... به خودم گفتم کاش جلو شکمم رو میگرفتم و قرمه سبزی نمیخواستم. یا بازم صبر میکردم بلکه مجتبی سبزی آماده میخرید چند روز بعدش... ولی دیگه فایده نداره. پارچ عزیزم شکست:(ولی انصافا یکی از خوشمزه ترین قرمه سبزی هایی بود ک خوردم... هم گوشتش تازه بود هم سبزیش... و معرکه شده بود.... ولی حیف پارچم:|اگه کسی اطلاع داره که چطور میتونم فقط پارچش رو بخرم، بهم بگه. ممنون میشم.امروز قالی شویی اومد فرشارو برد بشوره. بعد از اینکه دو تا بچه رو از پوشک گرفتم، دیگه وقتش بود فرشها شسته بشه. از صبحم درگیر شستن پرده ها هستم.دوست دارم همه چیز تمیز بشه... خیلی خسته شدم... برای شب خورشتمو درست کردم فقط مونده برنجم که میخوام پلو عدس بذارم. ۱۹....
ما را در سایت ۱۹. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarzamin-e-maryam بازدید : 31 تاريخ : يکشنبه 8 مرداد 1402 ساعت: 15:06

فرشها شسته شد، پرده ها رو شستم و نصب کردم، مبل ها رو کیسه کشیدم. تصمیم گرفتیم چون محمدرضا رو حداقل شش ماه زودتر از پوشک گرفتیم و هزینه خرید پوشک از زندگی مون کم شده، به جاش یه کناره فرش برا آشپزخونه بخریم.... و همینطورم شد. یه کناره خیلی دلبر برای آشپزخونه خریدیم و موکت رو جمع کردیم. چند جا از کمد دیواری و کابینت های آشپزخونه و جاکفشی مون هم جزئی خراب شده بود که مجتبی یکی رو آورد برامون درست کردن... خلاصه که در حد سال نو خونه تکونی کردم و جزیی ترین کارهای خونه رو انجام دادم و حس خیلی خوبی دارم.یکی دو روز بعدش مادرشوهر، خواهرشوهرام و برادرشوهرامو دعوت کردم خونه مون، هم ناهار هم شام خونه ما بودن و غذا درست کردم و دور هم بودیم و خوش گذشت. مادرشوهرم خونه زندگی تمیز مو میدید کیف میکرد، غذا هم خیلی خوشمزه بود و همش بنده خدا تشکر میکرد که با بچه های کوچیک و هوای گرم مهمونشون کردم و غذا پختم...میدونم که خیالش از بابت من راحته و میدونه زن زندگیم برا پسرش. کلا خیلی قبولم داره ولی به روش نمیاره :)) بعضی وقتا بعضی چیزا رو فقط به من سفارش میده تا براش بخرم، همیشه از تمیزی خونه م به فامیلام میگه، هر وقت لیف میخواد بخره میده من براش ببافم:)) میدونه هر چیزی که میخرم برای خودم یا خونه مون حتما روش فکر کردم و لازم بوده و بهترین خرید بوده، میگه خوب کاری کردی خریدی.... منم همیشه احترامشو نگه داشتم خیلی از حرفایی که میزنه رو قورت میدم و جوابشو نمیدم... معتقدم حساب مادرشوهرم از مجتبی جداست. یکی دو هفته پیش بعد از نماز صبح مجتبی اومد کنارمو گفت خیلی دوستت دارم مریم، بهش گفتم دوستم داری و تا این حد اذیتم میکنی؟! گفت منو ببخش که انقد اذیتت میکنم... و من سکوت کردم. نکته ش اینه که میدونه با رفتار و حرف ۱۹....
ما را در سایت ۱۹. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarzamin-e-maryam بازدید : 31 تاريخ : يکشنبه 8 مرداد 1402 ساعت: 15:06